حواسمون جمع باشه؟!
یکی بود یکی نبود. در روزگاری دور مردی بود که همه زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مرد، همه میگفتند به بهشت رفته، آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت میرود، هر چند بهشت برای این مرد چندان مهم نبود، اما به هر حال به بهشت میرود.
روح مرد بر سر دو راهی بهشت و جهنم ایستاده بود. دربان نگاهی به اسامی کرد و چون اسم مرد را در میان بهشتیان نیافت او را به جهنم فرستاد، زیرا جهنم هیچ نیازی به دعوتنامه یا کارت شناسایی نداشت و بدین ترتیب مرد در جهنم مقیم شد. چند روز گذشت و ابلیس با ناراحتی و خشم به دروازه بهشت رفت و گریبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت این کار شما تروریسم خالص است.
مسئول مربوطه با حیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید و شیطان با خشم گفت آن مرد را به دوزخ فرستادهاید و از وقتی او آمده کار و زندگی ما را به هم زده و از وقتی که رسیده به حرفهای دیگران گوش میدهد، در چشمهایشان نگاه میکند و به درد و دلشان میرسد و با عشق آنان را میبوسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفتوگو میکنند، همدیگر را در آغوش میکشند و میبوسند. آخر دوزخ که جای این کارها نیست لطفاً این مرد را پس بگیرید.
به خاطر بسپاریم، با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند.